در دل خدا که هست ...
سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ب.ظ
حس می کنم به شانه خود آن سری که نیست
ماندم در انتظار همان همسری که نیست
از شوق پر زدن ، به خودم پیله بسته ام
شاید شبی دوباره بروید پری که نیست
" یک روز می رسد که در آغوش گیرمش "
آه ای خیالِ خام دلم ! باوری که نیست ...
" او " ، ای ضمیر غایب اشعار من بدان
در جان من به جز تو مخاطب تری که نیست
با قایقی شکسته به طوفان زدم ولی
من تکیه کرده ام به همان لنگری که نیست
از خنده هایِ کوفیِ این مردمان بترس
این نامه هایِ دوستیِ لشکری که نیست
تنها اگرچه تا تهِ این جاده می روم
در دل خدا که هست ، چه غم یاوری که نیست ؟
او رفته است حال پس از سالیان سال
حس می کنم به شانه خود آن سری که نیست
سجاد نوبختی
- ۹۵/۰۸/۱۸